سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به کسى که از او مشکلى را پرسید فرمود : ] براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن که نادان آموزنده همانند داناست و داناى برون از راه انصاف ، همانند نادان پر چون و چراست . [نهج البلاغه]

منتظر کوچک

 
 
جنگ ؟(جمعه 86 شهریور 30 ساعت 11:27 عصر )

منطق جنگ ؟ مگر جنگ هم منطق داشت ؟ کاری به جنگ های دیگه توی هر گوشه ی این کره ی خاکی پر از گناه ندارم . کار من با همین جنگ خودمون .

جنگ ما منطق داشت ؟!! منطق داشت ولی منطق خاص خود ، نه منطقی که هر فیلسوفی از عهده ی فهم آن برآید . منطقی که بزرگترین و پرادعاترین فلاسفه شاگرد کلاس الفبای اون بودند ، منطق جنگ ما منطق دل بود ، منطقه ای که در حصر عرفاست و چه زیبا به بازی گرفتند این منطقه را . به کجای این منطقه که نرسیدند . تا جایی که امامشان به چله نشینان گفت ، خدا قبول کند چله هایتان را ، وصیت نامه ی این کودکان بازیگوش را بخوانید تا بدانید و بفهمید چگونه ره صد ساله را یک شبه طی کردند .

آه ، دل عالم از این همه بودن و از این همه هستی به شوق می آید ، کاش بودم و تحقق این وعده ی خدا را که " انی جاعل فی الارض خلیفه " را به چشم می دیدم . جبهه نه آوردگاه بین دو ارتش ، بین دو لشکر و یا بین دو کشور بلکه رزمگاه و آوردگاه بین خدا بودن و نبودن بود . سفید و سیاه ، خاکستری نداشت ، اگر سفید بودی همیشه پیروزی مال تو بود ،" چه بکشیم و چه کشته شویم اگر اخلاص داشته باشیم و برای خدا کار کنیم پیروزیم"، با چه لحن زیبا و مطمئنی این کلمات را ادا می کرد همت .

چقدر خدا به اینان مباهات کرد ، حتما خدا به فرشتگان پوزخندی زد و گفت : این است آنچه من می دانم و شما نمی دانید .

شاید همینان آبروی کل انسانیت را خریدند .

ولی خدایا ، باز هم سر ما بی کلاه ماند ، شاید هم سری نداریم که هر جا بازار کلاه گرم است ما بی نصیب می مانیم .

آهای زمین ، تو دلتنگ نیستی ؟ چگونه فراق این همه خلیفه را تحمل می کنی ؟ چگونه یادگارانشان را در دل نگه داشته ای ؟ من هم مثل تو دلتنگم ، دل تنگ آن همه بودن ، دل تنگ آن همه حضور، کاش بودند ...

نه ... مگر با جاماندگانشان چه کردیم که حال آرزوی بودنشان را داریم؟

دلم بیشتر گرفت ، نه از فقدان یاران سفر کرده ای که نزد محبوب روزی می خورند که از یاران جامانده ای که داغ سفرکرده ها مجال و آرامش ماندن را ازشان می گیرد ، از هم آغوشان شهدائی که حال از دوری گرمای سینه شان ، هرم نفسشان ، می سوزند و دم بر نمی آرند که دمی نیست که برآرند، نفسی برایشان نمانده ، رمقی ندارند ، همین که خودشان را نگه دارند تا به دام روزمرگی نیفتند کافی است .

اصحاب کهف؟ نه ، آنان که هنری نکردند . آنان غاری داشتند تا وقتی سکه شان از بها افتاد به درون آن بخزند و بخوابند ، ولی اینان چه ؟ اینان اصحاب کهف بی غارند ، اینان محکوم به ماندنند . اینان محکوم به دیدنند ? دیدن به ابتذال کشیده شدن سکه ها . اینان محکوم به شنیدنند ، شنیدن تهمت ها و آوازهای دیوانه کننده ی مستان پول و قدرت . اینان محکوم به دیدن کوتاه شدن پاچه هائی هستند که روزی برای ذره ذره ی آن دسته دسته انسان( نه آدم ) جان می دادند .

اینان محکوم به دیدن از رونق افتادن ارزش هایند ، اینان ماندند تا ببینند دورانی را که دیگر هیچ کس برای ارزش هائی که روزی جمجمه برایشان خورد می شد تره هم خورد نمی کند .

آه ، درد غربت این جاماندگان قافله عشق جانکاه تر از درد دوری و نبود شهداست.

و چه سخت است برای این اصحاب کهف بی غار که در میان این طوفان غفلت خود را بیدار نگه دارند .

و چه سخت است برای این بیداران که بخواهند خفتگان را بیدار کنند و کاری زینبی کنند تا حرکت حسینی هم رزمانشان به تاریخ نپیوندد  .

ای کاش یادمان نرود ... ای کاش قبل از مردن بیدار شویم ، ای کاش قبل از اینکه بکشند ما را ، خود کشته شویم ?.

اللهم الجعل مماتی شهاده فی سبیلک

یادگار : وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود. 

پ.ن: دل ..


? ـ شهید آوینی

 

 







بازدیدهای امروز: 2  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 14589  بازدید


» لینک دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «