دوستش داشتم ، ناخودآگاه دوستش داشتم ، بی آن که بدانم برای چه.
هر بار از کنارش رد می شدم ، قلبم توی سینه به درد می آمد.نبضم تندتر می زد.نمی دانستم چرا؟؟؟ نمی دانستم چه چیز میان من و اوست ، تنها می دانستم اشتیاقی غریب مرا به سمت او می کشاند، اشتیاقی گنگ که از سرچشمه آن هیچ نمی دانستم..
میان کوچه بود ، تکیه به یکی از دیوارهای قدیمی محل . با آن سادگی ، عجیب میان هم نوعان آهنی اش دوام آورده بود. بعضی ها انگار با اکراه از کنارش رد می شدند ، چپ چپ نگاهش می کردند ، من اما بی تاب برای یک لحظه گذر از مقابلش بودم ، بی تاب سادگی غریبانه اش ، غریبانه... غریبانه... چقدر این صفت برازنده او بود.. چقدر این غربت ، در آن نمای چوبی آشنا بود ، آشنای غریب. انگار آن دورها ، خاطره ای ، حادثه ای ...
نمی دانم یک چیزی با او در ارتباط بود.چیزی که بیش تر از همه ، تداعی غربتش عذابم می داد ، چیزی که با ورود به آن کوچه و نزدیک به او ،سایه محوش را روی ذهنم می انداخت...
با من بود ، جدا نبود از من. آن شب توی صفحه تلویزیون بود که دیدمش ، میان شعله هایی که دورش را گرفته بودند ، خودش بود و غریب تر از خودش. خودش بود و آشنا تر از آن که بود...
شعله ها زبانه می کشیدند ، می سوخت و هم چنان ایستاده بود ، همه جا پر از شکوفه های یاس بود ، پر از شکوفه های خونی یاس. سواران سرخ پوش ، شمشیر به دست ، یاس ها را لگد مال می کردند. نمی خواست بگذارد یاس ها بیشتر از این لگدمال شوند... نمی خواست حتی دستی به گوشه آن چادر برسد.
داشت می سوخت ، غریبانه داشت می سوخت ، غریبانه... غریبانه......
بلند شدم. پا به کوچه گذاشتم. نمی دانستم چه کنم ، فقط می دانستم که باید بروم . از خیابان ها انگار فقط آن را که به او منتهی می شد می شناختم. تنها تصویر او در ذهنم بود ، و آن یکی خودش بود و نبود ، آن یکی که میان شعله ها ... از خیابان ها گذتشم ، از آدم ها ، ماشین ها ، ساختمان ها ... و از آن کوچه ، ... نبـــــــود..
میان کوچه تکیه به دیوار قدیمی نبــود. هر جا که دیدم نبود... با آن سکوت همیشگی اش نبود... با آن سادگی غریبانه اش نبود ، تنها سر و صدای بلدزری می آمد که پشت دیوار قدیمی همه چیز را آوار می کرد داشت ویرانم می کرد...
نیش خند درهای آهنی که شقیقه هایم را به درد آورده بود ، ویرانم کرده بود....
مجله دیدار – حمیده رضایی (باران)