چه کودکانه خوابیده ام روزها و ماه ها و سال های زندگی ام را ، بی درد و بی تکلف !
انگار تمام سرنگ های پر از مرفین را در رگ های روح من خالی کرده اند ;
چون دیری است معتادم به بی تفاوت بودن .
من ،
ساکن برهوت بی خیالی ام .
خسته ؟؟ نه !
مست و مجنون ؟؟ نه !
بیمار هم نیستم ; باور کنید ...
نمی دانم شاید مرده باشم;
شاید یک روح سرگردان میان قتل ها و غارت ها ،
در ازدحام جنگ و گریزها،
لابه لای هیاهوی کمکم کن ها ،
سرخورده از نیرنگ ها و رنگ های سیاه و خفقان آور .
شاید هم یک شبح باشم که کوچه به کوچه بدبختی خودش را گشت می زند ;
اما دریغ از یک فریاد و یا عکس العملی که برگرفته از درد باشد !
درد ، واژه ای ناآشنا است در قاموس من .
ای کسانی که گوش ها و چشم هایتان بیدارند !
آیا کسی هست که خواب مـرا بیاشوبد و مُشتی آب سرد به صورتم بزند ؟؟؟
آیا کسی هست به من بگوید : چرا نخواسته ام بدانم که تا ندای « جاء الحق و ذهق الباطل »
چند جمعه راه مانده است ... ؟؟؟!!!
چرا برایم مهم نیست که او خیمه اش را در کجای
« صراط الذین انعمت علیهم »
برپا کرده است ؟
چرا هیچ وقت نپرسیده ام که تا انارستان « ع د ا ل ت » ، چند پاییز زوزه خواهد کشید .... ؟؟!!
من فقط جواب سؤالم را می خواهم ...
لطفاً بگویید : چرا این قدر مرده ام ؟؟!!