در این شهر که نای و نفسم سوخته است به دنبال آن نسیم دلنواز دشت هویزه می گردم که در نیزارهایم بپیچد و نی و نای من را پر نغمه کند.
اگر این نفس سر کش امانم دهد شاید بتوانم بوی خاک دشت هویزه را حس کنم.
ولی....می ترسم انتظار بیهوده داشته باشم!
خیانت در خفگی فضای این شهر جاری است.
آن شب...دشت هویزه ساکت بود.
ولی شهیدان...هنوز هم صدایشان به گوش می رسید از پشت این همه سال!!!
در این دنیای سوت و کور... تنها دشت هویزه بیدار بود.
بیدار و ساکت!!!شاید او هم هنوز مبهوت و حیران حماسه آن مردان خدا بود.
امشب...
دلم برای آن نیمه شب دشت هویزه تنگ شده.
دلم برای یاسین خواندن بر سر قبر شهید علم الهدی و قدوسی و حکیم و همت ... تنگ شده.
به یاد دارم که فاطمه به من یاد داده است که :
قویترین نیرو در این دنیا تنها نیروی عشق است. انسان می تواند با اطمینان فقط به یک نفر عشق بورزد و آن خالق آدم و آفریننده عشق است.
خدایا...من امشب عشق را امانت می خواهم تا شیدا شوم!